سفارش تبلیغ
صبا ویژن
گفتمان مذهبی
  • پست الکترونیک
  • شناسنامه
  •  RSS 
  • صفحه نخست
  • «4 ـ درد دل على(ع) با فاطمه(س)»

    کشتی پهلو گرفته

    این پاى را بگو از ارتعاش بایستد، این دست را بگو که دست بدارد از این لرزش مدام، این قلب را بگو که نلرزد، این بغض را بگو که نشکند و اشک از ناودان چشم نریزد.
    این دل بى‌تاب را بگو که فاطمه هست، نمرده است.
    اى جلوه‌ى خدا! اى یادگار رسول! زیستن، بى‌تو چه سخت است. ماندن، بى‌تو چه دشوار.
    این مرگ، مرگ تو نیست. مرگ عالم است. حیات بى‌تو، حیات نیست.
    این مرگ، نقطه‌ى ختمى‌است بر کتاب جهان.
    زمین با چه دلى ترا در خویش مى‌گیرد و متلاشى نمى‌شود؟ آسمان با چه چشمى‌به رفتن تو مى‌نگرد که از هم نمى‌پاشد و فرو نمى‌ریزد؟
    خدا اگر نبود من چه مى‌کردم با این مصیبت عظمى؟
    اِنّا للَّهِ وانّا اِلیْه راجِعُون.
    فاطمه جان! عزیز خدا! دردانه‌ى رسول! چه بزرگ است فتنه هاى جهان و چه عظیم است ابتلاهاى خداى منان.
    پس از ارتحال پیامبر، خدا مى‌داند که دل من، تنها گرم تو بود.
    در آن و انفساى بعد از وفات نبى که همه مرتد شدند جز چندتن، چشمه‌ى زلال اسلام محض از خانه‌ى تو مى‌جوشید.
    در آن طوفانها که کشتى اسلام را دستخوش امواج جاهلیت مى‌کرد، تنها لنگر متین و استوار، لنگر رضاى تو بود.
    در آن گردبادهاى سهمگین پس از وفات پیامبر که حق در زیر پاى مردم، کعبه در پشتشان، پیامبر در زوایاى غفلت زده و زنگار گرفته دلهایشان و شیطان در عقل و چشم و گوششان جاى مى‌گرفت، جاده‌ى منتهى به خانه‌ى تو، تنها طریق هدایت بود، که بى‌رهر و مانده بود.
    در آن ابتداى میعاد مستمر موساى اسلام، که سامرى بر منبر هدایت نبوى وولایت علوى تکیه مى‌زد، تنها تجلى انوار ربوبى بر درختان خانه‌ى تو بود.
    رضاى تو اسلام بود و خشم تو کفر.(1)
    هیهات. هیهات. اگر روز خروشان اسلام در مسیر اصلى خویش، یعنى جرگه‌ى رضاى تو نه شوره زار غضب خداوند جریان مى‌یافت، مدت اقامت تو در دنیاى پس از رسول، اینسان قلیل و ناچیز نمى‌گشت.

    آنچه تو، همسر جوان مرا شکست، شکست نور بود پس از وفات پیامبر و آنچه تو، مادر مهربان کودکان مرا به بستر ارتحال کشانید خود دل بود.
    اهل زمین و آسمان گواهند که تو پس از پیامبر، هیچ نخوردى، جز خون دل.
    زهراى من! این تازه ابتداى مصیبت ماست.
    این من که سر تو را بر دامن گرفته ام، پس از تو جز بر بالش غم سر نخواهم گذاشت و جز نخل هاى کوفه همراز نخواهم یافت.
    این حسن که سر بر سینه‌ى تو نهاده است و گریه جگر سوزش امان مرا بریده است روزى خون دل عمر خویش را بواسطه‌ى زهر خیانت بر طشت غربت خواهد ریخت. این حسین که ضجه هایش دل ملائکة الله را مى‌لرزاند و بعید نیست که هم الان قالب تهى کند و جان نازک خویش را به جان تو پیوند زند روزى بجاى لبیک، چکاچک شمشیر خواهد شنید و بجاى متابعت، خنجر و نیره و تیر خواهد دید.
    این زینب که هم اکنون بر پاى تو افتاده است و هر لحظه چون شمع، کوچک و کوچک تر مى‌شود، مگر نمى‌داند که باید پروانه وش به پاى چند شمع بسوزد و دم برنیاورد؟
    تو را به خداى فاطمه سوگند که برخیز و به ام کلثوم بگو که اگر جان مرا مى‌خواهد لحظه اى از گریستن دست بدارد که من نمى‌دانم غم تو جانسوزتر است یا گریه‌ى ام کلثوم؟ و نمى‌دانم دخترکى که در یک مصیبت فاطمى‌اینچنین بیتاب است با آن مصیبت هاى عاشورایى چه مى‌کند؟
    این نو گلان که اکنون اینچنین جامه مى‌درند جز چند روز از فصل خزان عمر تو را در نیافته اند.
    عمرى که تمامت آن جز یک فصل ـ فصل خزان ـ نبوده است.
    تو پیش از آنکه به خانه‌ى من درآیى مادر پدر بوده اى و از آن پس شریک همه دردهاى من.
    و مادرى در شرایطى که طفل اسلام، آماج تیرهاى جهل و شرک و کفر مى‌شود یعنى سپر شدن و دشنه هاى کینه و تیرهاى جهل و شمشیرهاى شرک را به جان خریدن.
    * * *
    به مدینه که درآمدیم طفل اسلام از آب و گل درآمده بود، اگر چه به بهاى شعب ابى طالب، به بهاى خون دلهاى تو، به بهاى دندان پیامبر، به بهاى زخمها و شهداى مکرّر.
    و این آرامش مدنى، پس از آن طوفان سهمگین مکى، به من مجالى مى‌بخشد تا تو را؛ برترین دختر عالم را، از پدرت رسول خدا، خواستگارى کنم.
    و این کار براى کسى که معلم مدرسه حجب و حیاست در ارتباط با کسى که نه پسر عمو که برادر او بوده است و پدر تنهایى هاى او و معلم و مربى او مقتدا و پیامبر او بسیار مشکل بود.
    اما کدام گره است که با انگشتان خلق محمدى گشوده نمى‌شود؟ کدام عنچه است که با لبهاى مبارک محمدى وانمى‌شود؟
    دست که بر کوبه‌ى در بردم همه‌ى وجودم از حجب و حیا به عرق نشست. ام سلمه که در را گشود شاید چهره‌ى مرا آشفته‌ى آتش آزرم دیده باشد.
    پیش از آنکه ام سلمه جویاى کوبنده‌ى در شود، صداى گرم پیامبر بر گوش جانم نشست که فرمود:
    ـ در را برایش باز کن ام سلمه. و بگو که داخل شود. او مردى است که خدا و رسول تواما بدو عشق مى‌ورزند. او عاشق و معشوق خدا و پیامبر است. باز کن در را براى او.
    ام سلمه سؤال کرد:
    ـ پدر و مادرم به فدایت، تو هنوز ندیده اى که کیست پشت در و اینگونه از او تمجید مى‌کنى؟
    پیامبر فرمود:
    ـ دست کم مگیر آن کس را که اکنون پشت این در ایستاده است.
    او برادر من است و پسر عموى من و محبوب ترین خلایق در نزد من.
    آن سخنان عطوفت آمیز و آن کلمات مهرانگیز، قاعدتا مى‌بایست از شرم و حیاى من بکاهد و مرا در سخن گفتن با پیامبر، آسوده تر کند.
    اما چنین نکرد، هر چه من بیشتر محبت رسول را نسبت به خویش دریافتم بیشتر حیا کردم در بیان آنچه از او مى‌خواستم.
    سلام کردم و به امر پیامبر زانو به زانوى او نشستم. سرم را از سر حیا به زیر انداختم و نگاهم را از شرم بر زمین زیر پاى پیامبر دوختم.
    آن داناى ماضى و مستقبل به یقین مى‌دانست که من به چه نیت و حاجتى امروز به خانه‌ى او درآمده ام، اما پرسید:
    انگار با کوله بار حاجتى آمده اى. کوله بار تقاضاى خویش را بر زمین اجابت من بگذار که هر حاجت تو در نزد من بى‌چون و چرا برآورده است.
    چه مى‌گفتم؟
    گفتم:
    ـ «پدر و مادرم به فدایت، نیاز به گفتن نیست که تو نه پسر عمو که پدر و مربى و مقتداى من بوده اى، مرا از عمویت و پدرم ابوطالب و مادرم فاطمه بنت اسد، در آن حال که کودک بودم و نارس گرفتى، به غذاى خویش تغدیه‌ام کردى، به ادب خویش مودبم ساختى و از پدر و مادرم بر من دلسوزتر و مهربانتر بودى. خدا مرا به تو و با دستهاى تو هدایت کرد و از گمراهى و شرکى که خویشان من بر آن بودند رهایى بخشید.
    و به خدا سوگند که تو یا رسول الله پشت و پناه و ذخیره‌ى من در دنیا و آخرت بوده و هستى.
    دوست دارم که خدا بیش از این مرا به حضور تو پشتگر مى‌ببخشد.
    مرا نیاز به کاشانه و همسرى است که سکینه و آرامش را برایم به ارمغان بیاورد.»
    و از شدت حجب، سر را بیشتر در خویش فرود بردم و آهسته ادامه دادم:
    ـ من امروز به خواستگارى دختر گرانقدرت فاطمه آمده ام، میان این خواهش و اجابت چقدر فاصله است؟
    چهره‌ى پیامبر بازو و بازتر شد و تبسمى‌شیرین بر لبان او نشست و این کلمات دوست داشتنى از میان لبهاى مبارک او تراوش کرد:
    ـ بشارت باد بر تو اى ابوالحسن که پیش پاى تو جبرئیل بر من فرود آمد و پیام آورد که پیوند تو و فاطمه را خداوند جل و علا، در آسمانها منعقد کرده است...
    آنگاه از آمدن صرصائیل گفت و خطبه خواندن راهیل بر منبر عرش و... رازهاى بسیار دیگر و سپس با خنده اى ملیح فرمود:
    ـ خوب، چیزى هم با خود دارى براى تشکیل زندگى؟
    گفتم:
    ـ پدر و مادرم به فدایت هیچ چیز من برتو پوشیده نیست، مرا شمشیرى است و زره و شترى و غیر از اینها از مال دنیا هیچ ندارم.
    پدرت فرمود:
    ـ شمشیر، عصاى دست توست، تو به داشتنش ناگزیرى، که در راه خدا جهاد مى‌کنى و دشمنان خدا را با آن به دیار عدم مى‌فرستى. شتر هم ابزار کار توست، با آن نخلستان هاى خود و اهلت را آبیارى مى‌کنى و بدان بار سفر مى‌کشى. همان زره را کابین فاطمه قرار بده، من به همان راضیم، اما تو، تو از من خشنود هستى؟
    عجب سؤالى!
    گفتم: بله، پدر و مادرم به فدایت، تو مرا غرق در بشارت و سرور کردى. تو همیشه فرخنده فال و مبارک بال و کمال مند بوده اى، سلام خدا بر تو.
    پیامبر فرمود:
    ـ بانى این پیوند آسمانى به گفته‌ى امین الملائکه، خداوند ـ جل و جلاست ـ و ما فقط مجرى این عقد بر روى زمینیم، برو به سمت مسجد و مردم را در این شادى آسمانى سهیم کن. من نیز به دنبال ت و خواهم آمد و عقد را در پیش چشم خلایق جارى خواهم ساخت تا چشم تو بدان روشن شود و چشم دوست داران تو در دنیا و آخرت بدان روشنى گیرد.
    تو بهتر مى‌دانى که میان تو و پیامبر در این باره چه گذشت، امنا من با شعفى بى‌نظیر از خانه درآمدم و روانه مسجد شدم. شادى ام آنچنان بود که اصحاب را به شگفتى وامى‌داشت. در پاسخ سؤالشان از اینهمه شادى فقط مى‌گفتم:
    ـ خدا و پیامبر، مرا براى فاطمه برگزیده اند. پیامبر ماجرا را به شما خواهد فرمود.
    وقتى پیامبر به مسجد درآمد، بلال را فراخواند و به او فرمود:
    ـ مهاجرین و انصار را بگو که جمع شوند.
    وقتى همگان گرد آمدند، پیامبر برفراز منبر رفت و فرمود:
    ـ «حمد و سپاس خاص خداوندى است که به نعمتش ستایش مى‌شود و به قدرتش پرستش.
    در حاکمیتش اطاعت شونده است و در عقوبتش وحشت انگیز.
    آنچه نزد اوست مطلوبست و فرمان او در زمین و آسمان نافذ.
    او کسى است که خلایق را به قدرت خویش آفرید و به احکام خویش متمایز ساخت و به دین خویش عزتشان بخشید و به واسطه پیامبر خود محمد (ص) گرامى‌اشان داشت.
    سپس خداوند تبارک و تعالى ازدواج را پیوندى دیگر قرار داد و فرمانى واجب.
    به واسطه ازدواج، خویشاوندى را محکم، و خلایق را بدان ملزم ساخت.
    فرمود خداوند مبارک نام و عالى مقام:
    و اوست که از آب، بشرى آفرید، سپس براى او تبار و پیوندى قرار داد، که پروردگارتو قادرى بى‌همتاست.
    اى خلایق! پیام هم اکنون جبرئیل این بود که خداى من عزوجلـ ملائکه را در بیت المعمور گرد آورد و همه را گواه گرفت که خدمتکار و امة خود و دخت پیامبرش فاطمه را به بنده‌ى خود على بن ابیطالب تزویج فرمود.
    و مرا فرمان داد که ازدواج این دو را در زمین برپا سازم.
    شما را بدین امر گواه مى‌گیرم».
    سپس نشست و به من فرمود:
    على‌جان برخیز و خطبه‌ات را بخوان.
    من برخاستم و در محضر خدا و پیشگاه رسول و ملاء خلایق، خطبه خواندم.
    وقتى از فراز منبر فرود آمدم، پدرت را شادمان تر از همیشه یافتم.
    پدرت فرمود: على‌جان! آن زره را بفروش تا هر چه زودتر تو و فاطمه را سر و سامان و سرانجام دهیم. این را بارها شنیده اى که من رفتم و زره را به یکى از اصحاب فروختم، آن صحابى وقتى دریافت که من به چه نیت زره را در معرض فروش نهاده ام، پول و زره، هر دو را به اصرار به من داد و گفت:
    ـ تو اکنون بدین هر دو نیازمندترى تا من. این زره هدیه من براى ازدواج تو.
    وقتى ماجرا را با پدرت گفتم برایش دعا کرد، پول را به تنى چند از اصحاب داد و گفت:
    ـ این را ببرید و آنچه یک زندگى بدان آغاز مى‌شود تهیه کنید و بیاورید.
    پول، شصت و سه درهم بود، یک پیراهن سفید، یک مقنعه، یک حوله، یک تختخواب، دو تشک، چهار بالش، یک قطعه حصیر، یک آسیاى دستى، یک کاسه‌ى مسى، یک مشک آب، یک طشت، یک کاسه گلى، یک ظرف آبخورى، یک پرده پشمى، یک ابریق، یک سبوى گلى، دو کوزه سفالین، یک پوست به عنوان فرش و یک عبا، همه‌ى ابزار تو شد براى تشکیل یک زندگى.
    وقتى اینها را پیش روى پدرت نهادند، اشک در چشمانش حلقه زد، دستهاى مبارکش را به سوى آسمان بلند کرد و دعا فرمود:
    ـ خدایا! به اهل بیت من برکت عنایت کن. و این ازدواج را براى کسانى که اکثر ظرفهایشان گلى است مبارک گردان.
    خداوند بر مقام تو در نزد خویش بیفزاید فاطمه جان که برترین زنان عالم بودى و به کمترین مایحتاج از زندگى، قناعت فرمودى. من دنیا را پیش از ازدواج، طلاق گفته بودم و سختى دنیا در مذاقم عین حلاوت بود، اما تو، دخترى که در سن جوانى، در سن آرزوهاى شیرین، پا به خانه من مى‌نهادى، چگونه آن همه سختى را بر جان خویش خریدى و لب جز به مهر و دهان جز به شکر نگشودى.
    زیستن با کسى که به دنیا جز با دیده‌ى غضب نمى‌نگرد ساده نیست. حتما کسى چون فاطمه، چون تو باید که زیستنى اینچنین سخت و طاقت سوز را بتواند.
    یادم نمى‌رود آن روز را که پس از دو روز، تلاش و خستگى و گرسنگى به خانه آمدم، گفتم:
    ـ فاطمه جان! چیزى براى خوردن در خانه هست؟
    تو شرمسار و مهربان گفتى:
    ـ دو روز است که هیچ چیز در خانه براى خوردن نبوده است و کودکان دو روز است که جز گرسنگى، هیچ طعام ندیده‌اند.
    گفتم که:
    ـ چرا در این دو روز هیچ نگفته‌اى؟
    گفتى:
    ـ تو اگر مى‌داشتى، حتم به خانه مى‌آوردى، من شرم مى‌کنم از تو چیزى بخواهم که در دست و توان تو نیست.
    و من شرمسار آنهمه شکیبایى و مهربانى شدم واز خانه درآمدم تا حتى اگر شده با قرضى، چیزى فراهم کنم و به خانه آورم.
    از همسایه اى یک دینار وام گرفتم و به سمت بازار رفتم تا برایتان خوراکى تهیه کنم، در راه، مقدار را دیدم.
    هوا عجیب گرم بود، از خورشید، آتش مى‌بارید و از زمین شعله هاى حرارت مى‌جوشید. از سر و روى مقداد، عرق مى‌ریخت و پیدا بود که گرسنگى رمق راه رفتن را از او گرفته است.
    گفتم:
    ـ مقداد! در این گرما، به چه کار از خانه درآمده اتى؟ گفت:
    ـ از من بگذرید اى ابوالحسن و از حال من نپرسید.
    گفتم:
    ـ برادرم محال است که از حال تو بى‌خبر بمانم و بگذرم.
    باز امتناع کرد و عاقبت در مقابل الحاح من تسلیم شد و گفت:
    ـ صداى گریه‌ى گرسنگى زن و فرزندانم را تاب نیاوردم و از خانه بیرون زدم بدین امید که شاید خدا فرجى کند و گشایشى مرحمت فرماید.
    بغضى که در گلویم نشسته بود ترکید و اشک، پنهاى صورتم را گرفت. آن یک دینار را به مقداد دادم و گفتم:
    ـ تو از من نیازمندترى.
    از شرم دستهاى تهى به خانه بازنگشتم، به مسجد پناه بردم، نماز را به پیامبر اقتدا کردم. پس از فراغت از نماز پیامبر دستم را گرفت و به من فرمود:
    ـ على‌جان! مرا به خانه ات مهمان مى‌کنى؟
    چه مى‌گفتم؟ پیامبر خود طالب تشرف بود و ما جز گرسنگى در خانه، هیچ نداشتیم.
    سکوت، تنها یاور شرمسارى من بود که در آن لحظه هیچ کلام به کار نمى‌آمد، پیامبر سؤال خویش را مکرر فرمود و اضافه کرد:
    ـ یا بگو که بیایم، یا بگو که نیایم، چرا سکوت مى‌کنى؟
    دل را به دریاى خلق محمدى زدم و گفتم:
    ـ شرمسارم ولى بیایید.
    دست در دست پیامبر روانه‌ى خانه شدیم و من تمام راه نه از گرما که از شدت شرم، عرق مى‌ریختم.
    رفته بودم که براى سفره‌ى خالى طعام بیاورم و اکنون مهمان مى‌آوردم.
    وقتى به خانه آمدیم قامت تو در محراب، افراشته بود و از کاسه اى در کنار سجاده‌ى تو، بخار مطبوع طعام برمى‌خاست. طعامى‌که به یقین دنیایى نبود.
    تو بر پدرت و من سلام کردى و به استقبال آمدى. پیامبر تو را در آغوش گرفت، دست بر سر و رویت کشید و گفت:
    ـ چگونه اى دخترم؟
    تو دو روز تمام گرسنگى کشیده بودى و شاهد گرسنگى کودکانت بودى، رنگ رویت از ضعف زرد بود و در پاهایت توان ایستادن نبود، اما گفتى:
    ـ خوبم پدر. بسیار خوبم پدر.
    واى که تو چه صبور و مهربان بودى.
    من گفتم:
    ـ این طعام از کجاست فاطمه جان.
    به جاى تو پدرت پاسخ فرمود:
    ـ این بدل آن یک ینار توست که به مقداد بخشیدى، تازه این غذاى بهشتى، جزاى دنیاى توست، باش تا پاداش آخرت.
    سپس اشک در چشمان پدرت نشست و فرمود:
    ـ شکر خداى را که تو را به منزله‌ى زکریا و فاطمه ام را به منزله‌ى مریم ساخت که برایشان از بهشت طعام مى‌آمد.
    تو در خانه‌ى من اینگونه صبورى کردى و دم برنیاوردى. من چگونه مى‌توانم فراق چون تو مهربانى را تحمل کنم؟
    بیش از یکماه از عقدمان مى‌گذشت و من هنوز تو را در خانه نداشتم و شرم مى‌کردم از اینکه با پدرت در این باره سخن بگویم.
    یک روز برادرم عقیل به خانه مان آمد و گفت:
    ـ برادر! چرا فاطمه را از پدرش نمى‌خواهى تا زندگى تان سامان بگیرد و چشم ما و دوستان تو به وصلت شما روشنى پذیرد.
    گفتم: اشتیاق من در این باره کم نیست، اما حیا مى‌کنم که با پیامبر در میان بگذارم.
    عقیل مرا سوگند داد که برخیزم و با او به خانه‌ى شما بیایم و ترا از پدرت بخواهم.
    در راه با ام یمین و ام سلمه مواجه شدم، آنها گفتند:
    ـ این کار را به ما بسپارید که زنان امورى اینچنین را بهتر کارسازى مى‌کنند.
    ما در پشت در ایستادیم و آنان پیام آوردند که پیامبر تو را فرامى‌خواند.
    من حیادار و شرمسار، پیش رفتم و در کنار پیامبر نشستم. پیامبر، مهر آمیز فرمود:
    ـ على‌جان! مى‌خواهى فاطمه را به تو بسپارم؟
    گفتم:
    ـ بله، سر و جان به فدایت.
    فرمود:
    ـ با همه‌ى میل و اشتیاقم على‌جان! هم امشب یک میهمانى مختصر بگیر و همسرت را ببر.
    سعد، گوسفندى هدیه کرد، تنى چند از صحابى ذرت آوردند، من هم با ده درهمى‌که پیامبر به من داده بود روغن و خرما و کشک خریدم و سفره اى گسترده شد. پیامبر فرمود:
    ـ برو و هر که را که مى‌خواهى دعوت کن، او خانه کوچک است، بگو که ده نفرـ ده نفر بیایند غذا بخورند و جایشان را به دیگران بدهند.
    من به مسجد رفتم و هر که را که دیدم، دعوت کردم، بزودى خبر به دیگران رسید و جمعیت از گوشه و کنار مدینه راهى ضیافت شد.
    پیامبر در کنار ظرف غذا نشسته بود و با دستهاى مبارکش براى میهمانان غذا مى‌کشید، صدها نفر آمدند و خوردند و رفتند و غذا به برکت دستهاى پیامبر، هیچ کم نیامد.
    بعد براى من و تو غذایى کشید و کنار نهاد.
    وقتى میهمانان، همه رفتند، تو را و مرا فراخواند، دستهایمان را اول بر سینه‌اش نهاد و بعد در دستهاى هم. میان چشم‌هاى هر دومان را بوسه داد و به من فرمود:
    ـ على‌جان! همسرت خوب همسرى است.
    و به تو فرمود:
    ـ فاطمه جان! شوهرت، خوب شوهرى است.
    ـ دخترم مبادا نگران باشى ازفقر شوهرت. فقر براى من و اهل بیت من مایه‌ى افتخار است.
    ـ دخترم من تو را به بهترین مرد روى زمین شوهر داده ام، همسرت بزرگ دنیا و آخرت است.
    ـ دخترم مباد که از شویت نافرمانى کنى، شوهرت، مسلمان ترین، عالم ترین و حلیم ترین خلق روى زمین است.
    ـ دخترم ذخایر دنیا و آخرت را بر پدرت عرضه کردند، بى‌آنکه هیچ از مقامش در نزد خداوند بکاهند، اما من نپذیرفتم و تن به مال و ثروت ندادم.
    ـ دخترم! قدر على را بدان.
    و مرا به خلوت برد و فرمود:
    ـ على‌جان! با فاطمه‌ام مهربان باش. با او نیکى کن. به او محبت کن که او پاره‌ى تن من است و من به ملالت او ملول مى‌شوم و به شادى‌اش مسرور.
    شما دو تن را به خدا مى‌سپارم و او را بر شما خلیفه مى‌گردانم.
    ما را تنها گذاشت، در را بست و از پشت در نیز ما را دعا فرمود:
    ـ خداوند شما و نسل شما را پاکیزه گرداند، من دوستم با دوستان شما و دشمنم با دشمنان شما. و به خدایتان مى‌سپارم.
    من که در زندگى از تو جز مهر و لطف و وفا ندیدم خدا کند که دل تو نیز از من ناخشنود نباشد.
    تو را از آنجا که مادر پدر بودى، پیامبر مى‌خواست که نزدیک خویش ببیند مى‌خواست که خانه اى در نزدیکى او داشته باشیم تا هر روز چشمش به دیدار تو روشن شود و چشم من به زیارت او.
    حارثه بن نعمان چند خانه در مدینه داشت، همه را در طبق اخلاص نهاد و نزدیک ترینش را پیامبر براى ما برگزید و او را دعا فرمود.
    و ما به خانه اى در جوار پیامبر فرود آمدیم.
    سنت نبوى کارها را میان و من و تو تقسیم کرد و مرز این تقسیم را درب خانه قرار داد.
    کارهاى داخل خانه بر دوش تو قرار گرفت و کارهاى بیرون بر عهده‌ى من.
    اما تو حیب فودى براى کار کردن و آنهمه کار، وجود نازکت را مى‌آزرد.
    رفت و روى خانه، شستشوى لباس، پختن نان و غذا، آسیا کردن گندم و... وقتى در کنار روزه هاى پى در پى و عبادتهاى شبانه تو قرار مى‌گرفت، توانت را مى‌ربود و خسته ات مى‌کرد.
    وقتى چشمم به تاول دست هاى تو افتاد، دلم آتش گرفت، گفتم:
    ـ بیا به نزد پیامبر برویم و از او خدمتکارى تقاضا کنیم.
    رفتیم، اما دست پیامبر از ما تنگ تر بود، ولى انگار نه گفتن به تقاضا در قاموس پیامبر نبود، به تو تسبیحى آموخت که پس از ان کارها سهل مى‌نمود و گره ها گشاده:
    «پس از هر نماز سى و چهار بار الله اکبر بگویید و خدا را به بزرگى یاد کنید، سى و سه بار الحمدالله بگویید و سپاس او را بگذارید و سى و سه مرتبه خدا را تنزیه کنید و سبحان الله بگویید.»
    و پس از آن، این گونه تسبیح به نام تو شهرت یافت که تو بانى این فیض و مجراى ان به سوى خلایق شدى.
    واللَّه که خانه‌ى تو، خانه سکینه و آرامش بود و من هر گاه به خانه درمى‌آمدم، یک نگاه تو، تمامى‌غم‌ها و غصه‌ها را از دلم مى‌زدود.
    کوله‌بار جهادها به دست تو بسته مى‌شد، جراحت سنگین جنگ‌ها به دست تو التیام مى‌یافت و حتى خون شمشیرهاى من و پیامبر با دستهاى مبارک تو شستشو مى‌گشت.
    و من کلام پیامبر را در زندگى با تو، بیشتر و بهتر از هر کس دیگر دریافتم که فرمود:
    «جهاد زن، خوب همسردارى است.»
    و چه کسى مى‌تواند نقش تو را در استحکام گامهاى من و قوت بازوهاى من و صلابت شمشیرهاى من انکار کند؟
    تو اگر نبودى من با چه کسى مى‌توانستم زندگى کنم؟ جز دل آسمانى تو کدام آشیان دلى مى‌توانست روح مرا در خویش جاى دهد؟ و جز من چه کسى مى‌تواند قدر و منزلت تو را بشناسد که نه سال تمام با تو زندگى کرده ام و جز صفات الهى و خلق و خوى محمدى هیچ از تو ندیده‌ام؟
    روح تو آنقدر بزرگ بود که در ازدواج، شفاعت پیروانت را به کابین طلبیدى و خداوند بر این مِهر صحّه گذاشت.
    کلام تو وحى محض بود و رفتار تو عین سنت. تو خود، ملاک و ضابطه بودى. تو با هیچ معیارى سنجیده نمى‌شدى. تو خود محکم بودى، شاهین سنجش بودى.
    عفت، از تو نشات مى‌گرفت، حیا، وام دار تو بود، تقوى آن بود که تو داشتى، روزه آن بود که تو مى‌گرفتى، نماز آن بود که تو مى‌خواندى، عمل صالح آن بود که تو مى‌کردى. چشم نجابت به تو بود و نگاه پاکدامنى، خیره به رفتار تو. زنانگى پاى درس تو مى‌نشست و خانمى‌از تو سرمشق مى‌گرفت.
    یادم نمى‌رود آن روز را که رسول خدا در مسجد و در میان اصحاب، از ما سؤال کرد:
    ـ برترین چیز براى زن چیست؟
    و ما همه ماندیم. حتى من که متصل به منزل وحى بودم ماندم، آمدم از تو سؤال کردم و پاسخ ترا پیش پیامبر بردم.
    ـ بهترین چیز براى زن آن است که نه مردى او را ببیند و نه او مردى را.
    پیامبر با فراست دریافت که این کشف، کشف من نیست، کشف فاطمى ‌است.
    گفت:
    ـ این پاسخ از آن کیست؟
    گفتم:
    ـ دخترتان فاطمه.
    با تبسمى ملیح فرمود:
    ـ حقا که پاره‌ى تن من است.
    فاطمه‌جان! آنچه از دست من رفته است، پاره‌ى تن رسول الله است. حضور تو مرهمى بود بر جراحت فقدان رسول.
    اما... اکنون من این همه تنهایى را به کجا ببرم؟
    ـــــــــــــ
    1. اِنَ اللَّه تَبارَکَ وتَعَالى یَغْضِبُ لِغَضَبِ فاطِمَه وَیَرْضى لِرِضاها.



    حق‌شناس ::: شنبه 87/3/11::: ساعت 9:42 عصر
    نظرات دیگران: نظر

    لیست کل یادداشتهاى وبلاگ

    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 20
    بازدید دیروز: 1
    کل بازدید :358395

    >>اوقات شرعی <<

    >> معرفى <<
    گفتمان مذهبی
    مدیر وبلاگ : حق‌شناس[100]
    نویسندگان وبلاگ :
    حبیب[8]


    >> پیوندهای روزانه <<

    >> لوگوى وبلاگ <<
    گفتمان مذهبی

    >> یادداشتهاى قبلى <<

    >> سایتهاى مفید <<

    >> لینک دوستان <<

    >>اشتراک در خبرنامه<<